نوشته شده توسط : فائزجووووووووون

آب و آتش نسبتي دارند جاويدان؛


 

مثل شب با روز ، اما از شگفتي ها،


 

ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما،


 

آتشي با شعله هاي آبي زيبا.


 

 


 

آه،


 

سوزدم تا زنده ام يادش،که ما بوديم


 

آتشي سوزان و سوزاننده و زنده.


 

 


 

چشمه ي بس پاکي روشن،


 

هم فروغ و فرّ ديرين را فروزنده،


 

 هم چراغ شب زداي معبر فردا.


 

 


 

آب و آتش نسبتي دارند ديرينه.


 

آتشي که آب مي پاشند بر آن ، مي کند فرياد.


 

ما مقدس آتشي بوديم ، بر ما آب پاشيدند.


 

آب هاي شومي و تاريکي و بيداد.


 

خاست فريادي ، و درد آلود فريادي.


 

من همان فريادم، آن فرياد غم بنياد.


 

 


 

هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود،


 

من نخواهم برد،اين از باد:


 

_ کآ تشي بوديم بر ما آب پاشيدند _


 

گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت،


 

 ور رود بود و نبودم


 

              [ همچنان که رفته است و مي رود]


 

                                                    بر باد... 

 



:: بازدید از این مطلب : 2509
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فائزجووووووووون

jgjh

 



:: بازدید از این مطلب : 1811
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : فائزجووووووووون

روز اول که دیدمش بدجوری بهم خیره شده بود.
بعداً فهمیدم که چشماش چپه و داشته پیکان ۵۷ رینگ اسپرت دو متر اونور تر رو نگاه میکرده!
یه آه از ته دل کشید.
بعداً فهمیدم که آه نبوده و آسم داره.
بهش یواشکی یه لبخند زدم، ولی اون قیافه جدی مردونش رو عوض نکرد. این خودداریش واسم خیلی جذاب بود.
بعداْ فهمیدم که خودداری نبوده، بلکه تاحالا تو کف اون پیکان ۵۷ بوده و تازه متوجه من شده بود!!
آروم و با عشوه اومدم جلوش، دیدم تند تند داره بهم چشمک میزنه. کارش به نظرم با مزه اومد.
بعداً فهمیدم که تیک داره و پلک زدنش دست خودش نیست.
دو تا دستش رو خیلی مؤدب کرد تو هم و انداخت جلوی شلوارش.
بعداً فهمیدم از ادبش نبوده، بلکه این ندید پدید تا من رو دیده بود ....
اومد یه چیزی بگه ولی از بس هول شده بود، به تته پته افتاده بود.
بعداً فهمیدم این بشر خدادادی هول هست و لکنت زبون داره.
سرش رو از شرمش انداخت پایین و گفت س س س سلام.
بعداً فهمیدم از شدت شرمش نبوده و میخواسته من دندونهای زردش رو نبینم.
بعد از یک سری اسم و فامیل بازی، ازم پرسید آخرین کتابی که خوندی اسمشچیه!؟ گفتم: اَ...اَ...یادم نیست. گفت: چه جالب، نویسندش کیه!؟ از اینتیکه بامزش خندم گرفت.
بعداً فهمیدم که تیکه نبوده و بیچاره چیزی به اسم IQ اصلاْ نداره.
بوی عطرش بدجوری مستم کرده بود.
بعداً فهمیدم بوی عطر نبوده، بلکه ...
بهم گفت بیا یه کم قدم بزنیم. این حرفش خیلی به نظرم رمانتیک بود.
بعداً فهمیدم شاش داشته و میخواسته به سمت توالت عمومی حرکت کنیم.
ازش پرسیدم دانشگاه میری؟ گفت آره، مدرسمون تو دانشگاهه! از این شوخ طبعیش خیلی خوشم اومده بود.
بعداً فهمیدم که اصلاً هم شوخ طبع نیست و منظورش مدرسه افراد استثنایی توی دانشگاه شهید بهشتی بوده!
بهش گفتم داره دیرم میشه. گفت اگه میشه شمارت رو بده که بهت زنگ بزنم، منهم دادم و اون هم شماره رو زد تو مبایلش. ولی هیچوقت زنگ نزد!
بعداً فهمیدم کادوی تولد 30 سالگیش یه مبایل اسباب بازی بوده که همه جا با خودش میبردتش!

نکات مهم:
۱) چقدر چيز ميشه بعداْ فهميد!!
۲) آدم منگل هم دل داره!!

(سوال هوش هفته: اين دختره چه جوری اين همه چيز رو بعداً فهميد!؟!)



:: بازدید از این مطلب : 2478
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 6 اسفند 1388 | نظرات ()